امروز يك شنبه  ۱۲ مرداد ۱۴۰۴

روایت؛ روزی که امدادگر شهید، ناجی مادر باردار شد

شهید امدادگر، مجتبی ملکی حماسه و مقاومت زمان جنگ تحمیلی هشت ساله را درک نکرده بود، اما علاقه داشت که درباره روحیات شهدا بیشتر بداند.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جمعیت هلال‌احمر؛ حماسه و مقاومت؛ زمان جنگ تحمیلی هشت ساله را درک نکرده بود، اما علاقه داشت که درباره روحیات شهدا بیشتر بداند. در دوره نوجوانی و جوانی کتاب خاطرات همسران شهدا را می‌خواند تا بیشتر شهدا را بشناسد. خیلی وقت‌ها با خاطرات شهدا ساعت‌ها گریه می‌کرد. آخرین کتابی هم که در دوران تجرد خواند، کتاب «یادت باشد» بود؛ عاشقانه‌ای از زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی و همسرش.این دختر جوان وقتی مرام و مردانگی و عشق و محبت شهدا را دید، دعا کرد که خداوند برایش ازدواج با مردی را روزی‌ کند که مثل شهدا باشد. دعای او مستجاب شد. وقتی که آقامجتبی به خواستگاری‌اش آمد، به او گفت: من آرزوی شهادت دارم. همین یک جمله دل دختر جوان را بُرد برای فکر کردن به زندگی مشترک با کسی که مثل شهدا بود.

۳ سال پیش بود که «سرور شایان‌راد» و «مجتبی ملکی» رفتند زیر یک سقف. هر روز که می‌گذشت، سرور بیشتر از قبل دلبسته آقامجتبی می‌شد و در هر لحظه‌ای می‌دید که چقدر همسرش شبیه شهداست! زندگی در کنار آقامجتبی برای این بانوی جوان حس خوبی به همراه داشت اما او را نگران‌تر می‌کرد. نگران از دست دادنش. نگران بود از روزی که همسرِشهید شود. با این اوصاف «سرور» دیگر جرأت نمی‌کرد سراغ کتاب شهدا برود. اما پیش خودش می‌گفت: «آقامجتبی در هلال احمر کار می‌کند، نهایت جنگی هم اتفاق بیفتد، دشمن که با آمبولانس و امدادگر کاری ندارد!» اما انگار قرار بود، سرور شایان‌راد که از پرستاران دلسوز کشورمان است، همسرِشهید هم شود.

«سرور شایان‌راد» این روزها حس خوبی دارد از اینکه همسرش به آرزویش رسیده اما نمی‌داند با دلتنگی‌هایش چه کند؟ دلتنگی برای مردی که آرام، شوخ‌طبع و مهربان بود و در زندگی‌شان احترام و توجه و محبت حرف اول را می‌زد. مجتبایی که شهیدانه زندگی کرد تا شهید شد.

کلی ایده برای آینده‌مان داشتیم

این بانو درباره روحیات آقامجتبی می‌گوید: «روزی که آقامجتبی به خواستگاری آمد، بحث شهادت را مطرح کرد و گفت آرزوی شهادت دارد. در دوران نامزدی و بعد از ازدواج هم وقتی درباره شهادت حرف می‌زد، من هم گفتم: ان شاءالله دوتایی، باهم شهید شویم، تنهایی نه! او در نمازهایش هم برای رسیدن به شهادت دعا می‌کرد. اینطور نبود که به امید شهادت، زندگی نکند. کلی برنامه و ایده‌های نو برای زندگی‌مان داشتیم. در کنار هم شاد بودیم و هر لحظه زندگی ما قشنگ بود. روزهایی که هر دو در خانه بودیم، می‌دیدم که نمازهایش را اول وقت می‌خواند؛ اگر من کاری داشتم یا مشغول آشپزی بودم، می‌گفت: کارت را بگذار کنار، بیا باهم نماز بخوانیم. او خودش را اذیت می‌کرد تا کار مردم را انجام بدهد. رفتارهایش طوری بود که می‌دانستم شهید می‌شود؛ اما نه این قدر زود!»اما اینکه چطور آقامجتبایی که در رشته الکترونیک فارغ‌التحصیل شده بود، وارد هلال احمر هم شد، داستانی دارد.

اکرم صانعی مادر شهید مجتبی ملکی در این باره می‌گوید: «آقامجتبی دومین پسر خانواده‌ بود که ۲۶ اسفند ۱۳۷۳ در شهر مراغه به دنیا آمد. من فرهنگی بودم و پدرش طلبه؛ از مراغه انتقالی گرفتم و برای ادامه فعالیت به قم رفتیم. پدر و مادرم در تهران زندگی می‌کردند و وضعیت جسمی خوبی نداشتند. به‌خاطر پدر و مادرم چند سالی به تهران آمدیم. اما با توجه به اینکه هوای تهران برای سلامت قلب مادرم مضر بود، انتقالی دیگری گرفتم به نطنز اصفهان که سرزمین اجدادی‌مان است، رفتیم. آقامجتبی در نطنز بزرگ شد، از نوجوانی روحیه خدمت داشت و مردمی‌بود؛ به همین خاطر داوطلبانه وارد هلال احمر شد. از طرفی هم در نطنز لیسانس الکترونیک گرفت. مجتبی همکاری با هلال احمر را ادامه داد و به قدری پیشرفت کرد که درجه ایثار گرفت. بعد هم در هلال احمر ماندگار شد. ما بعد بازنشستگی به قم برگشتیم. مجتبی فعالیتش را در هلال احمر قم ادامه داد و بعد از ازدواج به تهران رفت.»

آخرین مأموریت امدادی مجتبای شهید

آقامجتبی خیلی وقت‌ها در مأموریت‌های سخت قرار می‌گرفت اما کم پیش می‌آمد این مأموریت‌ها را برای خانواده بازگو کند تا مبادا نگرانش شوند. یکی از مأموریت‌های این امدادگر شهید، که جزو آخرین مأموریت امدادی‌اش بود، کمک به خانم بارداری بود که از ارتفاع کوهستانی سقوط کرده بود. او و همکارانش توانستند این خانم را نجات دهند. 

از جنگ نترس!

مجتبی، امدادگری بود که سال‌ها خودش را برای ایستادن آماده کرده بود. او در شرایط جنگ هم صحنه را خالی نکرد و ایستاد؛ با اینکه هیچ وقت جنگ را از نزدیک لمس نکرده بود. او هم خودش می‌ایستاد و هم به همسرش می‌گفت: «ایران می‌تواند اسرائیل را ریشه‌کن کند. از جنگ نترس، ملتی که از جنگ بترسد، ذلیل می‌شود.»

روز شهادت

با همه این صحبت‌ها بازهم همسر شهید ملکی، دلهره‌هایی داشت که مبادا مجتبی شهید شود. بالاخره روزی که «سرور» می‌دانست اتفاق خواهد افتاد، رسید. آقامجتبی غروب ۲۶ خرداد ماه ۱۴۰۴ در حالی که داشت سوار بر آمبولانس به کمک مجروحان می‌رفت، مورد حمله پهپادهای رژیم صهیونیستی قرار گرفت و آسمانی شد. و اینگونه رقم خورد که این پرستار مهربان کشورمان، همسرشهید شد.همسر شهید ملکی درباره آخرین دیدار می‌گوید: «شب ۲۵ خرداد آقامجتبی راحت نخوابید و اخبار را دنبال می‌کرد. صبح ۲۶ خرداد و در آخرین خداحافظی‌مان مجتبی لبخند می‌زد اما چشمانش نگران بود؛ او نگران من بود و من هم نگران او. به من گفت خیلی مراقب خودت باش و رفت. آن روز در بیمارستان بودم و یکی از مجروحان بمباران را به بیمارستان ما آورده بودند. از صبح چند بار با مجتبی تماس گرفتم و آخرین تماس‌مان ساعت ۵ و نیم عصر بود. مکالمه ما تمام شد و ساعتی بعد شیفت کاری را تحویل دادم و خواستم به خانه بروم. با تلفن همراه مجتبی تماس گرفتم تا ببنیم کجاست. اما مأمور نیروی انتظامی جواب داد و بی‌قراری‌های من از آن لحظه شروع شد. تا ساعت ۹ شب از آقامجتبی خبر نداشتم؛ از همکاران خواستم از بیمارستان‌های اطراف محل مأموریت سراغش را بگیرند و او را پیدا کنند. یکی از همکاران همسرم به همکارانم گفته بود که مجتبی شهید شده اما به من نگفتند تا اینکه یکی از اقوام آمد و خبر شهادت آقامجتبی را به من داد.»

تحمل شکستگی پای پسرم را نداشتم

منزل مادر آقامجتبی در قم است و از زمان شروع جنگ تحمیلی ۱۲ روزه، او جویای احوال خیلی از دوستان و آشنایان بود، الّا آقامجتبی! پیش خودش می‌گفت اسرائیلی‌ها با نیروهای امدادی و بیمارستان‌ها کاری ندارد! اگرچه می‌دانست که مجتبی با خصوصیاتی که دارد، زمینی نیست اما فکرش را نمی‌کرد اینطور آسمانی شود. خانم صانعی روز ۲۶ خرداد را اینگونه روایت می‌کند: «روز شهادت آقامجتبی، همسرم گفت: از مجتبی خبر داری؟ پرسیدم: چیزی شده؟ حرفی نزد. به تلاطم افتادم و هر چه به مجتبی زنگ زدم، جواب نداد؛ در حالی که من هر وقت به مجتبی زنگ می‌زدم، فوری جواب می‌داد و حتی اگر در مأموریت بود، می‌گفت: الان کاری دارم خودم تماس می‌گیرم. اما آن روز جوابم را نمی‌داد. ناچار به همسرش زنگ زدم. همکار عروسم جواب تلفن را داد و گفت: خانم شایان‌راد بالا سر مریض بدحال است و خودش تماس می‌گیرد. در حالی که عروسم خودش حال خوبی نداشت.»هر دقیقه برای مادر نگران، ساعت‌ها می‌گذرد. خودش را به آب و آتش می‌زدند تا خبری از مجتبی بگیرد. بالاخره به او می‌گویند: آقامجتبی در سانحه‌ای دچار شکستگی پا شده و او را به بیمارستان بقیةالله برده‌اند! مادر آقامجتبی حتی تحمل شنیدن این خبر را هم نداشت. خواهرزاده‌اش را در تهران به بیمارستان می‌فرستد تا جویای احوال آقامجتبی بشود اما او کسی را در بیمارستان به این اسم پیدا نمی‌کند. آن شب برای مادر آقامجتبی به بلندای هزاران شب می‌گذرد، صبح که می‌شود مادر و پدر شهید، راهی تهران می‌شوند؛ به امید اینکه مادر پسرش را ببیند.

خانم صانعی بیان می‌کند: «همسر و پسرانم می‌دانستند که مجتبی شهید شده اما به من نمی‌گفتند. صبح ۲۷ خرداد همکاران پسر بزرگم آمدند و گفتند اگر کاری از ما برمی‌آید، بگویید. گفتم: مجتبی بیمارستان بستری است و خودمان می‌خواهیم برویم. با همسرم و بچه‌ها به سمت تهران حرکت کردیم. در طول مسیر همسر و بچه‌ها جلوی خودشان را گرفته بودند تا پیش من گریه نکنند. آنها داشتند از بغض خفه می‌شدند اما بخاطر من خودشان را کنترل کرده بودند. تا اینکه به منزل مادر عروسم رفتیم. دیدم عروسم گریه می‌کند، به او گفتم: چیزی نشده پای مجتبی شکسته، می‌رویم ملاقات. نگران نباش خوب می‌شود. یکدفعه مادرعروسم زد زیر گریه آنجا فهمیدم مجتبی شهید شده و بی‌حال شدم و روی زمین افتادم.» مادر شهید مجتبی ملکی درباره اقدام رژیم صهیونیستی در حمله به آمبولانس جمعیت هلال احمر می‌گوید: «ما فکر نمی‌کردیم رژیم منحوس به نیروهای هلال احمر که جنبه امدادی دارند، نیز حمله کنند؛ البته رژیم صهیونیستی وقتی به کودکان رحم نمی‌کند، نمی‌توان انتظار داشت که با نیروهای امدادی کاری نداشته باشد. آنها از حیوان هم پست‌تر هستند که از انسانیت چیزی نمی‌فهمد. و امیداوریم به زودی نابودی این غده سرطانی را ببینیم.» 

0
/
۱۴۰۴/۰۵/۱۱- ۱۰:۳۳
/
متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است
لینک کوتاه