به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ جنگ ۱۲ روزه، فقط جنگ نبود. یک بحران تمامعیار بود. همهچیز با هم میآمد. صدای انفجار، آوار، گریه بچهها، فریادهای کمک… و ما وسط این صحنهها، با دوربینهایی که دیگر فقط ابزار نبودند. بخشی از وجودمان شده بودند.
محمدرضا میگوید: «آماده بودیم که ثبت کنیم. آماده بودیم برای روایت. ولی خیلی زود یادمان آمد، قبل از اینکه خبرنگار یا مستندساز باشیم، نجاتگر آموزش دیدهایم. آنجا، گاهی وقتش نبود فیلم بگیریم. باید میدویدیم، میکشیدیم، میبردیم. دوربین را زمین گذاشتیم، آستین بالا زدیم. یکی را از زیر آوار کشیدیم بیرون، زخمی را با دست خالی بستیم. و بعد، وقتی کمی اوضاع آرام شد، برگشتیم بر سر کار روایتگری. نه برای اینکه خودمان را نشان بدهیم، نه! برای اینکه زحمت امدادگرانی را نشان بدهیم که بیصدا و بیادعا،جان میگذاشتند.»
جهانبخش ادامه میدهد: «حقیقت این است که در آن روزها، قاب اول تصویرها، امدادگران بودند. همانهایی که با چشم بیخواب و دل ناآرام، از یک حادثه به حادثه دیگر میرفتند. ما فقط پلی بودیم؛ صدای آنها را رساندیم.»
وی میگوید: «این تجربه برایم تازگی نداشت. ما در حادثههای تهران هم همین بودیم؛ هم نجات دادیم، هم روایت کردیم. جایی آتشسوزی، جایی ریزش ساختمان، جایی هم انفجار. ما خبرنگار سازمان امدادونجات بودیم، با کفش خاکی، دوربین پُر از گرد و غبار، و دلی که باید آرام میماند برای ثبت حقیقت.»
محمدرضا میگوید: «بعضی لحظهها هیچوقت از ذهنم پاک نمیشوند. وقتی یک امدادگر از شدت خستگی روی زمین نشست، ولی هنوز دنبال صدای کمک میگشت. یا وقتی، پدر یک سرباز بغض کرده و میگوید: “فقط بدن بچهام را سالم پیدا کنید، فقط همین.“ اینجا بود که فهمیدیم روایت واقعی، فقط تصویر نیست. گاهی یک دستی است که از زیر آوار دراز میشود، گاهی پایان دادن به یک چشمانتظاری، گاهی یک نفس که دوباره برمیگردد.»
ما هم نجات دادیم، هم روایت کردیم و اگر قرار باشد چیزی بماند از آن روزها، باید تصویر آن امدادگری باشه که بیادعا، نقش اول تمام صحنهها بود و قاب این تصاویر شهدایی بودند که راهشان در تاریکی آوار هم دلها و هم چشم ها را روشن میکرد.