به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ طاها جوانمرد، نجاتگر جمعیت هلالاحمر، مانند دیگر همرزمانش، در خط مقدم جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی علیه ایران با دستان پرمهر خود، مرهم زخمها شد و نشان داد که در دل تاریکی، هنوز امیدی به روشنایی وجود دارد. او با روحی تسلیمناپذیر و عزمی راسخ، در میان ویرانی، ندای کمک را پاسخ داد و معجزه نجات دو زخمیشد. از سال ۱۴۰۰، پس از پیوند با هلالاحمر شمیرانات، مسیری را برای خدمت بیمنت آغاز کرد. طاها، که ۲۶ سال دارد و دارای مدرک لیسانس برق است، با روحیهای ایثارگرانه، خود را وقف خدمت به همنوع کرده است. او حالا پس از آنچه که در 12 روز جنگ، به چشم دید، تصمیم گرفته در مسیر نجات، قدمهای استوارتری بردارد و پرقدرتتر از گذشته، آماده یاری رسانی به هموطنانش باشد.
صدای انفجار و آغاز ماموریت
طاها از روز اول جنگ میگوید. همان روزی که انفجار، زندگی بسیاری از مردم را ویران کرد: «آن شب شیفت نبودم. در خانه بودم که صدای انفجار را شنیدم. یکی از موشکها درست در نزدیکی محل زندگیام اصابت کرده بود. برای همین بلافاصله خودم را به آنجا رساندم. غریزه و حس مسئولیتام مرا به آنجا کشاند. بلافاصله به صورت خودجوش به سمت محل رفتم و پس از آن، ساماندهی تیمها در هلالاحمر آغاز شد. ما یک تیم دوازده نفره بودیم و پوشش منطقهی شمال را بر عهده داشتیم؛ هم در استان تهران و هم در شمیرانات. تا آخرین لحظه هم در صحنه ماندیم.»
طاها که تجربهی حضور در بلایای طبیعی پیشین را داشت، تفاوت فاحشی میان آن حوادث و این «جنگ» احساس میکرد: «وحشتی که در مردم بود، را تا به حال به چشم ندیده بودم. معمولا، از وقتی که امدادگر شدم، در بحرانهایی مثل زلزله و بلایای طبیعی شرکت کرده بودم. اما هرگز تصور نمیکردم در تهران، زیر آوار، به دنبال بیرون کشیدن اجساد باشم.»
خاطرهای تلخ
روز دوم حادثه، چهار پنج خانه مسکونی تخریب شده بود. همسایهها از حضور مادر و دختری در زیر آوار خبر میدادند: «در میان آوار، حفرهای کندیم و دست مادر را دیدیم. پیکرش را بیرون آوردیم، اما جستجو برای دختربچه تا روز بعد ادامه یافت. بعد از دور به پیکر دختربچه هم دسترسی پیدا کردیم. وقتی وارد اتاق دختربچه شدیم، با عروسکها و برچسبهای کودکانهای که به در و دیوارش چسبیده بود، دلم لرزید. آنجا بود که از ته دل احساس کردم، جنگ واقعاً وحشتناک است. این اوج جنایت بود.»
ما زندهایم، کمک کنید!
حکایت دیگری از دل حادثه، حکایت دو نفر از پرسنل فراجا بود که در طبقه سوم ساختمانی فرو ریخته، گرفتار شده بودند. تیم امدادی با تخصص راپل در پشت ساختمان مستقر شد و درنهایت طاها 30 دقیقه خطر را به جان خرید تا بتواند، دو زخمیگرفتار را نجات دهد: «ساختمانهای مجموعه کاملاً تخریب شده بود و سربازان و کادر زیادی در آنجا حضور داشتند. در لحظهی رسیدن، به ما گفتند کیسههای اجساد را بیاوریم و پیکرهایی را که بیرون پرت شده بودند، منتقل کنیم. در همان حین که اجساد را جابجا میکردیم، از طبقه سوم صدایی شنیدیم: «ما زندهایم، کمک کنید!» با برآورد اولیه، پایین آوردن آنها با نردبان یا آواربرداری سنگین، امکانپذیر به نظر نمیرسید. اما من اعلام کردم که میتوانم این کار را انجام دهم.»
30 دقیقه خطرناک
طاها با جسارت خود را به بالای ساختمان رساند و با وجود تخریب کامل بنا و شدت جراحات یکی از مصدومان، که از ناحیه مچ پا و سر خونریزی شدید داشت، عملیات را آغاز کرد. مصدوم دیگر وضعیت بهتری داشت، اما ضربه خورده بود: «حدود ده تا دوازده دقیقه طول کشید تا به آنها برسم. رسیدن به طبقه چهارم با توجه به وضعیت ساختمان، بسیار دشوار بود. پس از رسیدن و تثبیت موقعیت و تجهیزات، ناگهان از بیرون شنیدم که دستور تخلیه منطقه صادر شد، گفتند قرار است حمله مجدد صورت بگیرد. همه رفتند و ما سه نفر همان بالا ماندیم. اعضای تیممان هم به خاطر من، بیرون ساختمان ایستادند و جایی نرفتند. دوباره صدای بمباران شنیدم. بسیار وحشتناک بود. تیم ما پایدار ماند و از محل دور نمیشد. درست در همان نزدیکی، جای دیگری را زدند. وقتی وضعیت کمی عادی شد، تیم آتشنشانی آنجا را پوشش داد و من طناب انداختم. در کل حدود ۳۰ دقیقه طول کشید تا آن دو نفر را نجات دهیم.»
از زندهماندن ناامید بود
او از نترسیدن و عدم توجه به جان خود میگوید: «ساختمان آنقدر ویران بود که فقط از ستونهای آنجا میتوانستم بالا بروم. دیواری باقی نمانده بود. از طرفی مصدومان هم جای بدی گرفتار شده بودند. درواقع طبقه پنجم روی مصدومان ریخته بود، اما آنها از زیر آوار خود را بیرون کشیده بودند، یکی از آنها که خونریزی داشت، پایین بدنش به طور کامل، زیر آوار مانده بود. فردی که خونریزی شدید داشت، مرتباً نام دخترش را صدا میزد؛ از زندهماندن ناامید بود. با او شوخی کردم تا بیدار بماند. وقتی آنها را به پایین رساندم، تنها با چند جمله تشکر، قدردانی خود را ابراز کرد. آنقدر شوکه بود که نمیتوانست صحبت کند. تا ۲۴ ساعت بعد، ما همانجا بودیم و به دنبال سه نفر دیگر میگشتیم و جستجو میکردیم.»
اوج جنایت این رژیم منحوس
طاها از خانوادهاش میگوید: «همان روز اول، وقتی این اتفاق افتاد، به مادرم گفتم، ما این دورهها را دیدهایم که در این مواقع به مردم کمک کنیم. برای همین لحظههاست که آموزش میبینیم. بعد از شروع حمله، هشت روز خانوادهام را ندیدم و فقط تلفنی صحبت میکردیم. با این حال پدر و مادرم با پشتیبانی و حمایتشان به من قوت قلب میدادند.»
حضور در این حوادث، تأثیری عمیق بر طاها و دیگر امدادگران گذاشته است. «از زمانی که این اتفاقات رخ داد، اعضای جدیدی به ما پیوستهاند و آموزشهایشان را با قدرت بیشتری ادامه میدهند. ما هم در دورههای تخصصی آواربرداری ثبتنام کردیم تا آمادگی و ایمنی خود را برای شرایط مشابه افزایش دهیم. امیدواریم که دیگر شاهد چنین اتفاقاتی نباشیم، اما ما همیشه با قدرت بیشتر در کنار مردم خواهیم بود.»
اما شهادت همکارانش، سختترین بخش ماجرا بود. «حمله به نیروهای امدادی، اوج جنایت این رژیم منحوس است.» / سیما فراهانی