به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ در لابهلای پیچ و خمهای زندگی، هستند مردانی که تمام وجودشان را وقف یاریرساندن به همنوع میکنند. محمدعلی کارخانه، با ۳۸ سال سن، یکی از همین مردان است. از ۱۴ سالگی، زمانی که هنوز نوجوانی بیش نبود، پای در مسیر پرفراز و نشیب داوطلبی در هلالاحمر گذاشت. این عشق به خدمت، او را از سال ۸۲ به صورت داوطلبانه در کنار مردم نگه داشت و حالا، ۱۳ سالی میشود که او رسماً عضوی از جمعیت هلالاحمر است؛ مسئولی کارآزموده در عملیات امدادونجات شهرستان آرادان استان سمنان. اما زندگی او، تنها در آمار و ارقام خلاصه نمیشود؛ او حامل داستانهایی است که بوی ایثار و مقاومت میدهند.
جنگ، بحران و صحنههایی که در ذهن حک شد
محمدعلی کارخانه از روزهایی میگوید که پس از حمله رژیم صهیونیستی، در خیابانهای تهران ماموریتهای سختی را اجرا کرد: «از روز دوم شروع جنگ، وارد تهران شدم و شش روز تمام، در مناطق مختلف جنگی حضور داشتم. این بحران و صحنههایی که دیدم، یکی از متفاوتترین بحرانهای زندگیام بود. هرگز تا آن روز چنین تصاویری را به چشم ندیده بودم.» او از دردی سخن میگوید که با تمام بحرانهای پیشین متفاوت بود؛ دردی که در چشمان تکتک مردم سرزمینش موج میزد. «اجسادی را دیدم که در هیچ مأموریتی ندیده بودم.» اما در کنار این تلخیها، نور امیدی نیز میدرخشید: «در این میان اما، همبستگی مردم در آن شرایط درد و رنج، برایم بسیار قابل ستایش و تحسین بود.»
یکی از این صحنهها، هرگز از خاطر این هلالاحمری پرتلاش محو نمیشود: «یک روز در میان آوارهای ساختمانی مشغول مأموریت بودیم. آوارها به شکلی کیک مانند فرو ریخته بودند و در چنین وضعیتی، امید به زنده ماندن زیر آوار تقریباً محال است. چند ساعت در آنجا به فعالیت پرداختیم و تمام خانوادهها با چشمانی نگران، در اطراف حضور داشتند. در میان آن ازدحام، خانوادهای در سکوت و با دلی پُر از نگرانی، روبروی ساختمان ایستاده بودند. من در حال توضیح دادن به امدادگران بودم و میگفتم، بچهها! در چنین آواری امکان زندهماندن نیست، اما باز هم احتیاط کنید. در همین حین، گویا آن خانواده نیز به حرفهای من گوش میدادند. درواقع عروس خانواده زیرآوار مانده بود. وقتی صحبتهایم را شنیدند، شوهر آن زن جوان نزد من آمد و با آرامشی عجیب گفت: ‘شما تلاش خودت را بکن و خدا هم کار خودش را میکند.’ از این برخورد به شدت شوکه شدم.»
ناامیدی و برخوردی تکاندهنده
امدادگران، ساعاتی دیگر تلاش کردند و سرانجام، با تأسف فراوان، پیکر بیجان زن را پیدا کردند: «انتظار داشتم آن خانواده، با ناامیدیشان، سروصدا کنند، از جنگ بد بگویند، فریاد بزنند. اما آنها مقاومت کردند. فقط شوهر آن زن، رو به آسمان کرد و گفت: ‘۱۲ساعت دعا کردم و در نهایت قضا و قدر تو را نفهمیدم.’ پس از آن، با همان حال سنگین، از ما تشکر کردند و گفتند: ‘امیدواریم بتوانیم انتقام خونش را بگیریم.’ این جمله و این برخورد، مرا تکان داد. آنها هیچ اعتراض و گلهای نکردند.»
همین لحظه، نقطهعطفی در تصمیم محمدعلی شد: «آن روز بیشتر از همیشه تصمیم گرفتم که کنار مردم بمانم و برنگردم. عجیب بود که مردم در این شرایط تا این حد مقاوم بودند و برای پاسخ به این جنایات آماده. همین باعث شد دلم قرص شود. قرار بود ظرف سه روز به استان خودمان برگردیم، اما همین برخورد باعث شد من شش روز تمام آنجا بمانم. این اتفاق تغییری در من ایجاد کرد؛ حس کردم هر چقدر هم که کمک کنم، باز هم برای مردم کشورم کم کار کردهام. حداقل میتوانم بمانم و دین خودم را ادا کنم.»
شب عجیبی که ایمانها را قویتر کرد
در میان تمام صحنههای تلخ، شبی اتفاقی افتاد که قلب محمدعلی را بیش از پیش استوار ساخت: «آن شب وقتی در استراحتگاه بودیم، ناگهان اعلام کردند که ممکن است این نقطه هدف حمله قرار بگیرد. بلافاصله ما را از آنجا بیرون کردند و نیمههای شب از محوطه خارج شدیم. به ما گفتند به سمت پناهگاه بروید، اما اتفاق عجیب این بود که هیچکدام از امدادگران وارد پناهگاه نشدند. همگی یکصدا گفتند، ما جایی نمیرویم، همینجا آمادهباش هستیم تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانیم به مردم کمک کنیم. حتی یک نفر را هم ندیدم که به سمت پناهگاه برود. این روحیه برایم عجیب بود. در میان امدادگران ما، از جوان ۱۸ ساله تا افراد بالای ۵۰ سال حضور داشتند، اما همه یکدل بودند. آنقدر شجاعت در دلشان تزریق شده بود که هیچکس حاضر نشد آنجا را ترک کند.»
امیدواری با دیدن شیرمردان هلال
در همان شب، با وقوع انفجار، مردم وحشتزده به خیابانها ریختند و عدهای سعی داشتند به مکانی امن فرار کنند که زنی میانسال، حرف عجیبی به امدادگر هلالاحمر زد: «ترس و وحشت در میان مردم موج میزد. در یک لحظه، خانمی مسن را دیدم که با دخترش در حال فرار بود. چند نفر از بچههای ما برای کمک به سمتش رفتند. همانجا وقتی ما را دید، به دخترش گفت، برگردیم، دیگر جایمان امن است. این بچهها کنارمان هستند. شیرمردان ما آمدند. دخترش با خنده گفت: ‘مادر! این همه دلهره داشتی!’ و مادر پاسخ داد: ‘دیگر دلم قرص است و دلم گرم شده است.’ او با دیدن امدادگران، دوباره به زندگی دلگرم شده بود. این صحنه نیز جزو صحنههایی بود که مرا تحت تاثیر قرار داد.»
فداکاری و دلتنگی یک پدر
محمدعلی در طول این مأموریتها، خود نیز سختیهای فراوانی را متحمل شد: «در این مدت خانوادهام هم خیلی اذیت شدند. اما از همه سختتر، دلتنگی برای دخترم بود. من یک دختر هشت ساله دارم و ندیدنش برای چندین شبانهروز، آن هم در آن شرایط وحشتناک، واقعاً برایم دشوار بود. اما این حس وظیفه و همدلی انسانی، بر تمام دلتنگیها غلبه میکرد. من هنوز هم آمادهباش هستم و اگر خدای ناکرده اتفاقی بیفتد، دوباره به صحنه برمیگردم و به مردم کمک میکنم. حتی پیش از آتشبس قرار بود دوباره به تهران اعزام شویم که کنسل شد. ما هر کاری از دستمان برای این مردم برآید، باز هم کم است.» / سیما فراهانی