امروز چهارشنبه  ۸ مرداد ۱۴۰۴

روایت؛ داستان فرمانده تیم سحر، از خط مقدم جنگ

پانته آ بیداریان، رئیس هلال‌احمر منطقه 21 تهران و اپراتور سامانه 4030، از تجربه‌های متفاوتش در میدان نبرد در جنگ تحمیلی 12روزه با رژیم صهیونیستی می‌گوید.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جمعیت هلال‌احمر؛ پانته آ بیداریان، فرمانده تیم سحر هلال‌احمر استان تهران است که روزها و شب‌های متفاوتی را در جنگ 12 روزه تجربه کرد. از حضور در صحنه جنگ گرفته تا روزی 17 ساعت مشاوره تلفنی به مردم وحشت‌زده؛ همه این‌ها به یکی از متفاوت‌ترین و خاص‌ترین تجربه‌های کاری‌اش تبدیل شد. به گفته خودش، حمایت روانی در بحران، کار دیدنی‌ای نیست. نه لباس خون‌آلود دارد، نه تصویر دراماتیک. اما هر لبخندِ بازیافته، هر نَفَس آرام، هر نگاه خالی از وحشت، نتیجه‌ی ساعت‌ها حضور آنهاست. او به خوبی به یاد دارد که چگونه بی‌تابی خانواده‌ها، که در جستجوی عزیزان خود در میان آوارها بودند، قلبش را به درد آورد. در آن روزها، او به عنوان یکی از اعضای تیم سحر جمعیت هلال‌احمر، با چالش‌های زیادی روبرو شد و تلاش کرد تا تسکینی برای درد و رنج مردم وطنش باشد. در صحنه جنگ حضور یافت، به خانواده‌ها دلداری داد، به امور امدادگران رسیدگی کرد و همزمان به صورت شبانه‌روزی برخط بود، تا مردم را آرام کند. مردمی‌که حالا در این جنگ تحمیلی، بیش از هرزمان دیگری، به هلال‌احمر اعتماد کردند و ترس‌ها، استرس‌ها، دردها و رنج‌های خود را با اعضای این جمعیت درمیان گذاشتند.

ماجرای تلخ پیرمرد بازنشسته

پانته آ بیداریان با صدای آرام و محکم خود، از لحظه‌ای صحبت می‌کند که وارد صحنه ویرانی یک خانه بر اثر بمباران، شد: «وقتی اولین خبرها از حمله و درگیری آمد، بلافاصله خودم را به مناطق آسیب‌دیده رساندم. در کنار نیروهای امدادی، مسئولیت هماهنگی و هدایت تیم سحر را بر عهده گرفتم. یادم می‌آید همان روز، وقتی به محل حادثه رسیدیم، با ساختمانی ویران مواجه شدیم. درست سر همان کوچه، یک آقایی را دیدم که مبتلا به بیماری پارکینسون بود. او اصلا حال خوبی نداشت و در مقابل یک مغازه پروتئینی نشسته بود و می‌لرزید. از حال و روزش فهمیدم که به شدت بی‌تاب است. برای همین به سراغش رفتم. بلافاصله سفره دلش را باز کرد. اشک می‌ریخت و می‌گفت از وقتی بازنشسته شده، هر روز به این مغازه پروتئینی می‌آید و آنجا می‌نشیند. همان روز هم مقابل مغازه نشسته بود که صداهای وحشتناک را می‌شنود. وارد کوچه شده و خانه‌اش را می‌بیند که آوار شده بود. به سمت خانه‌شان می‌دود که پسر 17 ساله‌اش را زخمی می‌بیند. پسرش از زیر آوار نجات پیدا کرده بود. اما همسرش از سالن پذیرایی به پایین ساختمان پرت شده و هیچکس او را پیدا نمی‌کرد. تصورش هم وحشتناک بود. اینکه این مرد بازنشسته، مثل هر روز برای گذراندن وقت، سرکوچه‌شان برود و ناگهان با خانه ویرانه و همسری که دیگر آثاری از او نبود، مواجه شود. این صحنه، دل هر انسانی را به درد می‌آورد.»

همه با هم گریه کردیم

او با احساسی عمیق به یاد می‌آورد که چگونه در آن لحظه‌ها، احساس ناامیدی و یأس در چهره خانواده‌ها موج می‌زد: «بسیاری از آن‌ها در تلاش بودند تا عزیزانشان را در ویرانه‌ها پیدا کنند و در این میان، من می‌توانستم فقط نظاره‌گر باشم. آن‌ها به من نگاه می‌کردند و انتظار داشتند که بتوانم کمکی کنم، اما من کاری از دستم برنمی‌آمد به جز دلداری و همدردی؛ با این حال تمام سعی خود را می‌کردیم تا بتوانیم مردم را آرام کنیم. در دل صدای انفجار و هراس، سعی کردیم «پناه» باشیم برای مادران، همسران ، فرزندان و دل‌هایی که ترسیده بودند. در دل بحران، فقط مردم نبودند که نیاز به آرامش داشتند. تیم من، امدادگران ما، هم نیاز به مراقبت داشتند. کنارشان ماندم، جلسات کوتاه تخلیه روانی گذاشتیم، آموزش دادیم که چطور خود را حفظ کنند. همه با هم گریه کردیم، همه با هم دوباره ایستادیم.»

ما بی‌طرف هستیم

بیداریان به عنوان فرمانده تیم سحر، با چالش‌های بسیاری مواجه شد. او توضیح می‌دهد که بسیاری از مردم نمی‌دانستند هلال‌احمر بی‌طرف است و فقط به آسیب‌دیدگان کمک می‌کند: «برخی از افراد فکر می‌کردند که ما درگیر مسائل سیاسی هستیم. برای همین از صحبت کردن، می‌هراسیدند. من آنجا، فقط ترس و وحشت را در میان مردم دیدم. با آنها صحبت می‌کردم و می‌گفتم، ما اینجا هستیم تا به شما دلداری دهیم. تا بتوانیم از رنج‌هایتان کم کنیم. ما بی‌طرف هستیم و می‌توانید به ما اعتماد کنید. با این صحبت‌ها سعی در تسکین دردهایشان داشتیم. بعد از آن نیز مشاوره‌هایمان به صورت برخط و تلفنی ادامه پیدا کرد. خانواده‌ها به من زنگ می‌زدند و از ترس‌هایشان می‌گفتند. من هم سعی می‌کردم تکنیک‌هایی برای کاهش اضطراب ارائه دهم. باید به آن‌ها اطمینان می‌دادم که در کنارشان هستیم و می‌توانیم به آن‌ها کمک کنیم. این کار به معنای مدیریت احساسات خودم نیز بود. در حالی که خودم تحت تأثیر شرایط قرار داشتم، باید به آن‌ها آرامش می‌دادم. در محل حادثه،با افراد آسیب‌دیده ای مواجه شدیم که صدای انفجار در جانشان حک شده بود. با نوجوانانی که چشم‌هایشان پر از سؤال و بی‌پناهی بود. آنجا، بیشتر از نان و آب، نیاز به نوازش کلام و همراهی انسانی حس می‌شد. با تیم سحر، اتاق‌های امن ایجاد کردیم و دل‌هایی آرام شد، حتی اگر موقت.»

من می‌ترسم، چه کار کنم؟

رئیس هلال‌احمر منطقه 21 تهران، به حجم بالای تماس‌ها با سامانه 4030 اشاره می‌کند: «صدای گریه‌ها، اضطراب‌ها و دل‌هایی که امیدشان را از دست داده بودند، در گوشم پیچیده بود. من آن سوی خط، با تمام وجودم سعی می‌کردم آرامش را بازگردانم، حتی اگر فقط برای چند دقیقه. شنیدم، نفس کشیدم، همراهی کردم. برای بسیاری از مادران، نوجوانان، و حتی امدادگران خسته، همان تماس کوتاه، نجات‌بخش بود. در روز، بین 100 تا 150 تماس داشتم. گاهی اوقات به قدری زیاد می‌شد که نمی‌توانستم به کارهای دیگر برسم. موبایل را به دست گرفتم و از سیستم اداری خارج می‌شدم تا به تماس‌ها پاسخ دهم. این وضعیت 24 ساعته بود و حتی خواب درست هم نداشتم. مردم به جز تهران، از شهرهای مختلف، از جمله اصفهان و قم، تماس می‌گرفتند و از ترس‌های خود می‌گفتند. بیشتر یک جمله را می‌شنیدم: "من می‌ترسم، چه کار کنم؟" مردی با من تماس گرفت و از ناامنی خانواده‌اش صحبت می‌کرد. اینکه باید چکار کند تا خانواده‌اش در امان باشند. خودش ترسیده بود و غرورش اجازه نمی‌داد، چیزی به خانواده‌اش بگوید. اکثر تماس‌ها از سوی آقایان بود، زیرا آن‌ها نمی‌توانستند به خانواده‌هایشان بگویند که چقدر ترسیده‌اند.»

او از برخی از تماس‌ها می‌گوید که به شدت احساسی و دردناک بودند: «یک مرد با صدایی لرزان به من زنگ زد و گفت که همراه با خانواده از تهران خارج شده‌اند، اما او باید سرکارش برگردد. با این حال می‌گفت، نمی‌تواند به خانه برگردد زیرا ترسیده است. او می‌گفت که نمی‌داند چه کار کند و به شدت نیاز به کمک داشت. من سعی کردم به او بگویم که هیچ چیز نگران‌کننده‌ای نیست و او می‌تواند به خانه برگردد.»

بازی درمانی و مشاوره

بیداریان به یک تجربه خاص اشاره می‌کند که در آن روزها، یک دختر بچه 11 ساله با او تماس گرفت و صحبت‌های دردناکی کرد: «او با زبان بچگی به من گفت که مادر ندارد و نمی‌تواند با نامادری‌اش بازی کند. از من خواست که با هم بازی کنیم تا آرام شود. می‌گفت صدای انفجارها، او را ترسانده است و نمی‌داند در این رابطه با چه کسی باید صحبت کند. من سعی کردم تا جایی که ممکن است با او گفتگو و او را آرام کنم. فهمیدم که چقدر به حمایت و توجه نیاز دارد. به او گفتم که وسایلش را بیاورد تا با هم بازی کنیم. اما گفت که وسایلی ندارد، برای همین با کلمات بازی کردیم. حدودا یک ساعت و نیم با او صحبت کردم. جوری که بابت طولانی شدن این تماس، حتی به من تذکر هم دادند. با این حال نمی‌خواستم که این بچه را همینطور به حال خودش رها کنم. این تجربه برای من بسیار ارزشمند بود، زیرا نشان می‌داد که حتی در شرایط سخت، می‌توانیم به همدیگر کمک کنیم.»

احساس تنهایی و ترس در بین مردم

فرمانده تیم سحر، از تماس‌های دیگری نیز صحبت می‌کند: «یک بار مردی زنگ زد و گفت که حالش بد شده است. مدتی با او صحبت کردم. اما بعد اعتراف کرد که به خاطر کنجکاوی و از روی بیکاری با ما تماس گرفته بود. ولی گفت که چقدر بعد از صحبت با من، مسائل جدیدی را یاد گرفته است. او گفت که حالا یاد گرفته است که باید چگونه با وضعیت پر استرس کنار بیاید. این نشان می‌دهد که مردم چقدر تنها هستند و چقدر به مشاوره و شنیده شدن نیاز دارند. ما باید اعضای خانواده هم باشیم و یکدیگر را بشنویم. در آن روزهای جنگ، احساس تنهایی و ترس در بین مردم بسیار مشهود بود. بسیاری از افراد به دلیل ترس از آینده و ناامنی‌های موجود، احساس تنهایی می‌کردند. من سعی می‌کردم به آن‌ها بگویم که ما در کنارشان هستیم و می‌توانند به ما اعتماد کنند.»

اعتماد به هلال‌احمر

«در آن روزهای جنگ، اعتماد مردم به هلال‌احمر، بسیار مشهود بود. وقتی به صحنه حادثه رفتیم، حتی مسئولان هم به ما اعتماد داشتند. مردم وقتی ما را با لباس‌ هلال‌احمر می‌دیدند، کاملا احساس امنیت می‌کردند. حتی بعد از آتش‌بس، تماس‌ها ادامه داشت و مردم همچنان به ما اعتماد داشتند. این اعتماد باعث می‌شد که کارها به راحتی پیش برود. ما در آن شرایط، نه تنها به عنوان یک نهاد امدادی، بلکه به عنوان یک منبع امید و آرامش برای مردم عمل کردیم. این اعتماد به ما کمک می‌کرد تا بتوانیم به بهترین شکل ممکن به آن‌ها خدمت کنیم.»

ما بخش‌هایی از انسان بودن را احیا کردیم

«همزمان که درگیر مسئولیت‌های منطقه در اداره بودم، باید به مردم مشاوره می‌دادم، به امور امدادگران رسیدگی می‌کردم و همزمان باید به خانواده‌ام نیز قوت قلب می‌دادم. هیچ فرصتی برای ترس از جنگ نداشتم. نباید می‌ترسیدم. ما در بحران‌های دیگر به کسانی که سوگوار بودند، دلداری می‌دادیم، اما در این جنگ، مردم ترسیده بودند و بی‌تابی می‌کردند. بیشتر باید به مردم وحشت‌زده رسیدگی می‌کردیم. در این شرایط، من باید هم به عنوان یک امدادگر و هم به عنوان یک مادر عمل می‌کردم. می‌دانستم که باید به کارم ادامه دهم و به مردم کشورم کمک کنم.  من، به عنوان یک زن، یک مربی، و یک فرمانده، افتخار می‌کنم که بخشی از این ایستادگی بودم. ما فقط امداد نرساندیم؛ ما "بخش‌هایی از انسان بودن" را احیا کردیم.»

پانته آ بیداریان، با تمام چالش‌ها و فشارهایی که در آن روزها تجربه کرد، به خوبی توانست به عنوان یک رهبر و مشاور، به مردم کمک کند و آن‌ها را در این شرایط سخت تنها نگذارد. او با صداقت و احساس مسئولیت، نشان داد که چگونه می‌توان در زمان بحران، به دیگران امید و آرامش بخشید. / سیما فراهانی 

 

0
/
۱۴۰۴/۰۵/۰۷- ۱۲:۱۲
/
متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است
لینک کوتاه