امروز پنج شنبه  ۲ مرداد ۱۴۰۴
سرویس:اخبار ستادی
تاریخ خبر : دوشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۴- ۱۱:۰۳
روایت؛ خاکستر ایران را به گلستان کانادا ترجیح می‌داد
داستان زندگی شهیده دکتر زهره رسولی، پزشک داوطلب هلال‌احمر که به همراه همسر و نوزاد دوماهه‌اش، هدف حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی قرار گرفت، را پدر این شهیده، دکتر ایرج رسولی روایت می‌کند.
به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جمعیت هلال‌احمر؛ با قدم‌هایی لرزان وارد می‌شود، اینجا، جایی است که تا چند روز پیش، خانه‌اش بود، حالا چیزی جز یک مخروبه نیست. تاریکی همه‌جا را فرا گرفته، سیاهی بر در و دیوار سایه انداخته، اما در میان این ویرانی، نشانه‌هایی از زندگی به چشم می‌خورد. کتاب‌های رنگی کودکانه، در کنار آهن‌پاره‌ها و وسایل سوخته، گویی فریاد می‌زنند که تا همین چند روز پیش اینجا زندگی در جریان بود. در این آپارتمان سوخته، خانواده‌ای در کنار هم نفس می‌کشیدند، می‌خندیدند. کیف کوچک زنانه، کتاب‌های دانشگاهی و برچسب زردرنگ اسباب‌بازی، یادآور روزهایی هستند که در این آپارتمان، خانواده‌ای با عشق و امید زندگی می‌کردند. اینجا، در این خانه سوخته، دکتر ایرج رسولی، استاد میکروبیولوژی دانشگاه شاهد، ایستاده است. پدر دکتر زهره رسولی، همان دختری که در این فاجعه جان باخت. پدری که دختر و نوه و دامادش را در آن شب منحوس، همان شب حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی برای همیشه از دست داد. سعی می‌کند استوار به نظر برسد، اما چشمان سرخ و اشک‌های پنهانی‌اش، گویای رنج عمیقش هستند. او، پدری دلسوخته است که دختر، نوه و دامادش را در شبی شوم، در حمله‌ای وحشیانه، برای همیشه از دست داد. طفلی شیرخواره و مادر و پدرش که بی‌گناه جان دادند، در جنگی تحمیلی. دکتر رسولی با صدایی لرزان می‌گوید: «من دانشجویانی تربیت کردم که بسیاری از آن‌ها در محیط علمی‌کشور درخشیدند. عشقم همیشه تحقیقات بوده، حدود 200 مقاله علمی دارم.» زهره با عشق خدمت کرد با بغضی در گلو، از دخترش می‌گوید: «زهره، 37 سال داشت و دانشجوی پزشکی عمومی‌بود. بعد از آن، برای طرح به روستای دزلی در نزدیکی مریوان رفت. من می‌توانستم او را در مراکز بهداشتی دیگری مشغول کنم، اما او نپذیرفت. می‌گفت می‌خواهد با عشق خدمت کند. در آن روستای فقیر، زهره با تمام وجود به مردم خدمت می‌کرد. وقتی بیماری را ویزیت می‌کرد، تا مطمئن نمی‌شد دارویش را گرفته، بیمار بعدی را نمی‌پذیرفت. اگر کسی توانایی خرید دارو نداشت، زهره خودش دارو را برایش تهیه می‌کرد. 17 ماه آنجا خدمت کرد و حواسش به تمام بیمارانش بود. همیشه بعد از ویزیت بیمارانش، از پنجره آنها را نگاه می‌کرد تا مطمئن شود، داروهایشان را تهیه می‌کنند، تا مبادا به خاطر پول، دست خالی از آنجا بروند. پس از آن، زهره تخصص زنان و زایمان را انتخاب کرد. با خانواده‌اش در قزوین زندگی می‌کردند. آنها برای تعطیلات آخر هفته به خانه ما در تهران آمده بودند که آن شب، همه چیز در یک لحظه تغییر کرد. آنها همان شب می‌خواستند به شهرشان برگردند، اما همسرش خسته بود و تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند و صبح راهی شوند.» آخرین وصیت مادر «ناگهان همه‌چیز زیر و رو شد. اول فکر کردیم زلزله است، اما وقتی آتش را دیدیم، فهمیدیم انفجاری رخ داده. هرگز فکر نمی‌کردیم چنین اتفاقی در کشورمان بیفتد. با زحمت خودمان را از ساختمان بیرون کشیدیم.» دکتر رسولی، با صدایی که از شدت درد می‌لرزد، ادامه می‌دهد: «دخترم و پسر دو ماهه‌اش رایان، در آتش سوختند. حالشان وخیم بود. اولین چیزی که زهره گفت، وقتی صدای گریه نوزادش را شنید، این بود که بچه ام گرسنه است، او را بیاورید تا شیر بدهم. شوکه شده بود، چون خودش در شرایطی نبود که بتواند شیر بدهد. دومین جمله‌اش این بود که به بیمارستان اطلاع دهید عمل فردا صبح و ویزیت بعدازظهرش کنسل شده تا بیمارانش منتظر نمانند.» کوچکترین شهید بغضش می‌ترکد: «قسم می‌خورم که زهره یک کلمه درباره خودش نگفت و تا آخرین لحظه به فکر بیماران و کودکانش بود. چهار روز در کما بود و دوام آورد و درنهایت جان باخت، اما رایان فقط 24 ساعت زنده ماند و عنوان کوچکترین شهید این جنگ تحمیلی 12 روزه را گرفت. دامادم هم بعد از آن شب، جانش را از دست داد. آن شب، چهار نفر مهمان ما بودند. نوه دیگرم با 55 درصد سوختگی حالا در بیمارستان بستری است. من، همسرم و دو دخترم در اتاق بودیم. همسر و دختران دیگرم هم دچار سوختگی شدند. اما من آسیبی ندیدم. انگار لایق شهادت نبودم.» اشک‌های کیان برای مادر پسر بزرگ زهره، کیان پنج ساله که در بیمارستان بستری است، بی‌قراری می‌کند و مدام سراغ مادرش را می‌گیرد: «نوه‌ام مرتب می‌گوید، مادرم دکتر است، او باید مرا درمان کند. چرا دکتر دیگری بالای سر من است. نمی‌دانیم به آن طفل معصوم چه باید بگوییم. دامادم هم از نخبگان شریف بود، درس‌خوانده و کارآفرین. انسان شریفی بود. غذایش را با نگهبان محل کارش تقسیم می‌کرد. اگر غذا کم بود، خودش نمی‌خورد و به نگهبان می‌داد، چون او خانواده داشت و درآمدش کم بود. خدا بهترین‌ها را انتخاب کرد. هنگام دفن، رایان را در آغوش مادرش گذاشتیم، چون در همان حالت جان باخته بود.» روحیه داوطلبی دکتر رسولی، با صدایی مملو از اندوه، شعری را زمزمه می‌کند: «خوش بدار ای خاک تیره دخترم را در مزار / چون صدف در سینه گوهری نیکو عیار خفته باد دلبند خویش آن نازنین گل عذار / خون ببار ای اشک دیده چون ندارد دل قرار» «دخترم داوطلب جمعیت هلال‌احمر بود و به روستاهای مختلف می‌رفت. دو سال بود که تخصصش را گرفته بود. در زمان کرونا، تنها کسی بود که داوطلب شد بیماران کرونایی را جراحی کند و خودش هم مبتلا شد. عشقش درس و خدمت بود. زهره در رشته پزشکی در کانادا پذیرفته شده بود، اما او گفت درآمد من باید برای این کشور باشد. من خاکستر ایران را به گلستان کانادا ترجیح می‌دهم. با وجود اینکه ماهی 40-50 میلیون تومان درآمد داشت، بیشتر از 4-5 میلیون تومان برای خودش نگه نمی‌داشت و بقیه را به بیمارانش کمک می‌کرد. او فرشته‌ای بود که لایق خدا بود.» همراه جمعیت در حوادث دکتر رسولی، با یادآوری خاطره‌ای از دخترش، لبخند تلخی می‌زند: «چند سال پیش بود. دخترم آن زمان دانشجو بود و هنوز پزشک نشده بود. در پارکی بودیم که پیرمردی روی زمین افتاد. زهره اولین کسی بود که به کمکش شتافت و او را احیا کرد. از همان زمان‌ها روحیه داوطلبی داشت. او هرگز از ماموریت‌هایش در جمعیت هلال‌احمر چیزی به ما نمی‌گفت، اما در سیل، زلزله و حوادث مختلف، همیشه همراه جمعیت بود. هلال‌احمر برای زهره، نمادی از روحیه داوطلبی و ایثار بود. دختران دیگرم هم روحیه داوطلبی و ایثارگری دارند. ولی زهره جور دیگری بود. خودش را وقف کمک به مردم می‌کرد و از این کار لذت می‌برد.» سکوت سنگینی بر فضا حاکم می‌شود. سکوتی که فریاد دردهای نهفته است. دردهایی که التیام نخواهند یافت. زهره، دختری فداکار، پزشکی دلسوز و مادری مهربان، برای همیشه در قلب پدرش و در یادها باقی خواهد ماند.
© 2022 - info@rcs.ir