مرضیه موسوی- شهروند آنلاین؛ «امدادگر بودن» برای اعضای هلالاحمر سبکی از زندگی است که با حسرت از دست دادن لحظات زیادی همراه بوده اما از طرف دیگر، لذت و غرور نجات جان همنوعان را برایشان به ارمغان داشته است. هر روز صدها حادثه بزرگ و کوچک در گوشهوکنار کشور رخ میدهد که تیمهای عملیاتی آن را پاسخگو میشوند. امدادگران ساعتها و روزها عملیات، برای نجات جان همنوعان و خطرهای زیادی را به جان میخرند اما اغلب هرگز نامی از آنها به گوش نمیرسد. کسی نمیداند یک امدادگر داوطلب وقتی انتخاب کرده که در ایام نوروز یا هر وقت دیگری، در خدمت کمکرسانی به مردم باشد، قید چه موقعیتها و لحظات شخصیای را زده. با امدادگران جمعیت، درباره این حسرتها و سبک زندگیای که در پیش گرفتهاند به گفتوگو نشستهایم.
سه سال از آغاز آشنایی «نیما احمدی» با هلالاحمر میگذشت. یکی از اقوامشان در خانه پدری نیما مهمان بود که پریدن لقمه در گلویش، باعث خفگیاش شد. روستا فاصله زیادی با نخستین درمانگاه داشت و کاری از دست کسی بر نمیآمد، اما وقتی به نیما احمدی زنگ زدند و از او کمک خواستند، ورق برگشت.
نیما احمدی میگوید: «از پشت تلفن خانوادهام را راهنمایی کردم که برای نجات این فرد باید چه کنند. آن روز وقتی دیدم میتوانم با آموزشهای سادهای جان انسانی را از یک قدمی مرگ نجات دهم، تصمیم گرفتم هلالاحمر را جدیتر دنبال کنم. آموزشهای تخصصی دیدم و وارد تیم واکنش سریع استان کرمانشاه شدم.»
14سال از جوانیاش به همراهی با هلالاحمر گذشته است. در این سالها، لحظاتی که به او احساس غرور بدهد کم نبوده. وقتی از او درباره تاثیر امدادگر بودن در زندگیاش میپرسیم، میگوید: «زندگی یک امدادگر شباهت زیادی به زندگی شهروندی عادی ندارد. مثلا 12سال است که من لحظه سال تحویل پیش خانوادهام نبودهام و در شیفتهای امدادی به سر میبردم. خیلی از امدادگران این تجربه را دارند. بسیاری از ما لحظههای مهمی را در زندگی، پیش خانواده و عزیزانمان نیستیم. بارها پیش آمده که دوست و آشنا از این مسئله گلایه کردهاند، اما هدفی که ما داریم آنقدر برایمان ارزشمند است که این حسرتها را به جان میخریم. ما چیزهایی را درون خودمان به ازای این حسرتها بهدست میآوریم.»
میگوید اسفند چند سال پیش بود که بالاخره خبر قبولیاش در آزمون اولیه شرکت خودروسازی به دستش رسید؛ خبری که میتوانست آینده شغلیاش را تعیین کند. درست در روزهایی که باید برای آزمون حضوری به شرکت مراجعه میکرد، مصادف شد با ایام طرح نوروزی: «همزمان با کار امداد، در روابطعمومی جمعیت کرمانشاه هم فعالیت میکردم. طرح نوروزی آغاز شده بود. میدانستم که اگر به آزمون مرحله دوم بروم کسی نیست که حاصل زحمت بچههای هلال را نشان بدهد. برای همین قید مصاحبه مرحله دوم را زدم و پیش بچههای داوطلب ماندم.»
خانوادهها از ما بیخبر بودند
نیما احمدی از آن دسته امدادگرانی است که بهدلیل شرکت در عملیاتهای کوهستان، کمکم به کوهنوردی علاقهمند شده و حالا فتح قلههای مهم ایران را در کارنامه خود دارد؛ از دماوند و پراو گرفته تا سبلان
او میگوید: «بسیاری از مردم، تا وقتی خودشان در صحنه حادثه گرفتار نشده باشند درکی از سختی کار تیمهای عملیاتی و امدادی ندارند. مثلا در یکی از عملیاتهای کوهستان ما 24ساعت در سرمای بسیار شدید، در شرایط سختی مشغول جستوجوی یک مفقودی بودیم که ممکن بود جان خودمان هم به خطر بیفتد، اما برایمان خیلی شیرین است که بعد از گذشت سالها، هنوز فردی که جانش را نجات دادهایم گاهی به ما سر میزند و یادی از ما میکند. خانوادههای ما مدام نگران هستند. در این میان وقتهایی هم هست که هیچ راه ارتباطیای با خانواده نداریم تا از حالمان خبر دهیم. در زلزله کرمانشاه، با اینکه خانواده خودم در کرمانشاه بودند و تحتتاثیر زلزله، اما 25روز در قصرشیرین و روستاهای اطراف مانده بودم چون میدانستم مردم این مناطق به کمک ما نیاز دارند.»
یکی از بزرگترین حسرتهایش، این است که ایام اربعین هیچوقت نتوانسته به همراه خانوادهاش به کربلا برود؛ درحالیکه در همین ایام در مسیر پیادهروی اربعین همیشه در شیفتهای امدادی حضور داشته: «3سال است که خانوادهام بهطور مداوم در ایام اربعین به کربلا میروند. در این سالها من همیشه در شیفتهای امدادی بودهام و هیچ وقت فرصت نشده تا در این سفر همراهشان باشم. همیشه با هم تلفنی در ارتباط بودهایم و آنها این جمله را تکرار میکردند که «جای تو خالی!» جملهای که بسیاری از ما هلالاحمریها درباره اغلب دورهمیها و سفرهای خانوادگی میشنویم، اما ته دلمان به اینکه یک هلالاحمری هستیم افتخار میکنیم.»
پاداش امدادرسانی
میگوید هلالاحمری بودن، بیشترین تاثیر را در زندگیاش گذاشته؛ حتی بیشتر از تحصیل در دانشگاه و هر اتفاق دیگری. «محمد مومنرومیانی» حالا نجاتگر یکم جمعیت هلالاحمر اندیمشک است. نزدیک به هزار ماموریت جادهای را پشت سر گذاشته و در حوادث مهمی مثل زلزله کرمانشاه، سیل خوزستان، حادثه متروپل و… حضور داشته.
او میگوید: «مهمترین تاثیری که هلالاحمر در زندگی من گذاشته، این است که بیتفاوت از کنار هیچکس و هیچ حادثهای عبور نکنم. همیشه یک کیف کمکهای اولیه در ماشینم دارم و اگر در جاده یا هر جایی که هستم حادثه ببینم، حتما میایستم و تا رسیدن نیروهای اورژانس و انتقال مصدومان به مرکز درمانی، کمک میکنم.»
بهگفته او همه زندگیاش حول محور امدادگر بودن میگذرد؛ سفرها، تعطیلات و حتی تحصیلش. محمد میگوید: «وقتی حادثه متروپل رخ داد، از اندیمشک به آبادان اعزام شدیم. همان روزها امتحانات دانشگاه آغاز شده بود. از یک طرف همه درسهایی را که یک ترم برایشان زحمت کشیده بودم، باید آزمون میدادم و از طرف دیگر خانوادههای نگران و داغدیدهای را میدیدم که دنبال خبری از عزیزانشان بودند. در آن روزهای داغ که گاهی رطوبت به 90درجه هم میرسید، در شرایط بسیار سختی مشغول آواربرداری بودیم. میدانستم که میتوانم ترم بعد در امتحانات شرکت کنم، اما زمان برای مردم آبادان آن روزها حیاتی بود. برای همین در آبادان ماندم. چون امدادگر بودن را مهمترین وجه زندگی خودم میدانم.»
او میگوید: «هر فرد حادثهدیدهای با تیمهای امدادی، سه شماره بیشتر فاصله ندارد؛ 112. گاهی یک دقیقه زودتر رسیدن هم در مرگ و زندگی افراد حادثهدیده تاثیر میگذارد. این موضوع را افرادی درک میکنند که در جاده و کوهستان و حتی داخل شهر، دچار حادثهای شدهاند. خیلی از این افراد در لحظه دریافت خدمات امدادی، هوشیار نیستند یا در موقعیتی نیستند که بخواهند نامونشان امدادگر را بپرسند. بسیاری از این افراد هرگز نمیدانند که چهکسی جان آنها را نجات داده، اما همینکه بدانیم باعث کاهش رنج و آلام فرد و خانوادهای شدهایم، برای ما پاداش بزرگی است که با هیچ موقعیت و موفقیت دیگری نمیتوان آن را مقایسه کرد.»
امداد، همیشه در اولویت
خانواده امدادگران، به نبودن فرزندانشان در روزها و لحظههای مهم زندگی عادت کردهاند. خاطرات بسیاری از آنها پر است از تولدها، نوروزها، یلداها و… که خانوادهشان به پایگاه امدادی آمدهاند تا کنار فرزندشان باشند.
«جلال عیوضی»، از امدادگران دماوند یکی از این امدادگران است. او میگوید: «زمان زلزله کرمانشاه من در سریالی به کارگردانی شمقدری بازی میکردم. در کرمانشاه بودم که مدیر برنامههای سریال زنگ زد و گفت فردا آفیش هستی و باید سر فیلمبرداری حاضر شوی، ساعت 6صبح ماشین بهدنبالت میآید. گفتم پس ماشین را بفرست کرمانشاه! چون زلزله آمده و من اینجا هستم! 10روز در کرمانشاه بودم و برنامههای گروه 10روز به عقب افتاد، چراکه در آن لحظه برای من هیچچیز مهمتر از حضور در کنار مردم زلزلهزده و امدادرسانی نبود.»
روزی را که برای امداد در سیل لرستان راهی این استان میشد، بهخاطر میآورد؛ همان روزی که قرار بود در یکی از جشنوارههای ملی، بهعنوان برگزیده معرفی و تقدیر شود: «وقتی خبر سیل آمد و اعزام شدیم، هیچ فکر دیگری در سرم نبود به جز اینکه باید الان به ماموریت بروم. میانههای راه بودم که یادم افتاد آن روز باید در جشنوارهای که برگزیدهاش بودم، شرکت کنم. مثل روز برایم روشن بود که اولویت من، امدادگری است. بیهیچ فکر و مکثی، به مسئول برگزاری جشنواره که تماس گرفته بود، اعلام کردم اولویت من این است که در لرستان باشم.»